چند داستان در مورد نماز
به نام او که صاحب هستی است ترجیح نماز بر امتحان
شخصی آمد به نزد پیامبر اسلام (صلی الله علیه و آله) شکایت از فقر و نداری کرد حضرت فرمود: مگر نماز نمی خوانی عرض کرد من پنج وقت نماز را به شما اقتدا می کنم، حضرت فرمود: مگر روزه نمی گیری عرض کرد سه ماه روزه می گیرم. آن حضرت فرمود امر خدا را نهی و نهی خدا را امر می کنی یا به کدام معصیت گرفتاری عرض کرد یا رسول الله حاشا و کلّا که من خلاف فرموده ی خدا را بکنم حضرت متفکرانه سر به جیب حیرت فرو برد ناگاه جبرئیل نازل شد عرض کرد یا رسول الله حق تعالی ترا سلام می رساند و می فرماید در همسایگی این شخص باغیست و در آن باغ گنجشکی آشیانه دارد و در آشیانه او استخوان بی نمازی می باشد به شومی آن استخوان از خانه ی این شخص برکت برداشته شده است و او را فقر گرفته است. حضرت به او فرمود برو آن استخوان را از آنجا بردار، بینداز دور. به فرموده ی آن حضرت عمل کرد بعد از آن توانگر شد.
آرامش در نماز
در یکی از جنگ ها که پیامبر همراه لشکر بودند، در شبی که پاسبانی لشکر اسلام بر عهده ی عباد بن بُشر و عمّار یاسر بود، نصف اول شب نصیبِ، عباد گردید و نصف دوم نصیب عمار، پس عمار خوابید و تنها بُشر بیدار بود و مشغول نماز گردید در آن حال یکی از کفار به قصد شبیخون زدن به لشکر اسلام برآمد به خیال اینکه پاسبانی نیست و همه خوابند از دور عباد را دید ایستاده و تشخیص نمی داد که انسانست یا حیوان یا درخت برای اینکه از طرف او نیز مطمئن شود تیری به سویش انداخت تیر بر پیکر عباد نشست و او اَبداً اعتنایی نکرد، تیر دیگری به او زد و او را سخت مجروح و خونین نمود باز حرکت نکرد تیر سوم زد پس نماز را کوتاه نمود و تمام کرد و عمار را بیدار نمود عمار دید سه تیر بر بدن عباد نشسته و او را غرق در خون کرده گفت: چرا در تیر اول مرا بیدار نکردی عباد گفت: مشغول خواندن سوره ی کهف در نماز بودم و میل نداشتم آن را ناتمام بگذارم و اگر نمی ترسیدم که دشمن بر سرم برسد و صدمه ای به پیغمبر برساند و کوتاهی در این نگهبانی که به من واگذار شده کرده باشم هرگز نماز را کوتاه نمی کردم اگر چه جانم را از دست می دادم.
نماز چه خوب است
یک روز ، خانم معلم از بچه ها پرسید : "بچه ها! فکر می کنید ما برای چه نماز می خوانیم؟"
فاطمه گفت :" خانم اجازه ! خدا به نماز ما احتیاجی ندارد."
مهرناز گفت :" خانم ! ما وظیفه مان است . باید این امر خدا را اطاعت کنیم."
مریم گفت :" ما در نماز نعمت های خدا را ذکر می کنیم و او را ستایش می کنیم."
خانم معلم گفت :" آفرین بچه ها ! چه دلایل خوبی آوردید! ما نماز را می خوانیم تا خدا را بهتر ببینیم ، بهتر بشناسیم و او را شکرگزار باشیم. بچه ها! ممکن است در نماز ما، در سجده ها یا در رکوع آن اشکال باشد ، پس بیایید همه با هم دعا کنیم :*خدایا! تو خیلی مهربان هستی ، پس از این خطای ما بگذر.* الهی آمین. ان شاءالله وقتی نماز می خوانید نمازهای تان همیشه قبول باشد."
خانم معلم ادامه داد :" بچه ها ! من یک شعری را در مورد نماز می خوانم ، شما هم با من زمزمه کنید:
|
بارالها! |
پروردگار من! |
|
بود این نمار من |
راز و نیاز من |
|
خواندم ، نه بهر آن که نیاز تو بوده است |
نه ز بهر آن که رغبت و میل تو بوده است |
|
بل این طاعتی است در اجرای امر تو |
بهر ستایش تو ، آن اقتدار تو |
|
پروردگار من ! |
گر در نماز من |
|
راز و نیاز من |
در سجده های آن ، |
|
یا در رکوع آن |
اشکال و نقص بود |
|
عیبم مکن خدا |
بگذر ازین خطا |
|
آه! ای خدای من |
با مهربانی و لطف خدایی ات |
|
از من قبول کن |
از من قبول کن |
بعد از خواندن شعر خانم معلم برای بچه ها توضیح داد که این شعر بر مبنای یک دعا بوده است.
بچه ها از خانم معلم خواستند که آن دعا را هم یادشان دهد.
خانم معلم شروع کرد به خواندن دعا:
"إلهی هذه صلاتی صلیتها لا لحاجة منک إلیها ولا رغبة منک فیها إلا تعظیماً وطاعة وإجابة لک إلى ما أمرتنی به
إلهی إن کان فیها خلل أو نقص من رکوعها أو سجودها لا تؤاخذنی وتفضّل علیّ بالقبول والغفران"
داستان کوتاه نماز صبح
مردی صبح زود از خواب بیدار شد تا نمازش را در خانه خدا (مسجد) بخواند. لباس پوشید و راهی خانه خدا شد.
در راه مسجد، مرد زمین خورد و لباسهایش کثیف شد. او بلند شد، خودش را پاک کرد و به خانه برگشت.
مرد لباسهایش را عوض کرد و دوباره راهی خانه خدا شد. در راه به مسجد و در همان نقطه مجدداً زمین خورد!
او دوباره بلند شد، خودش را پاک کرد و به خانه برگشت. یک بار دیگر لباسهایش را عوض کرد و راهی خانه خدا شد.
در راه مسجد، با مردی که چراغ در دست داشت برخورد کرد و نامش را پرسید.
مرد پاسخ داد: من دیدم شما در راه به مسجد دو بار به زمین افتادید.
مرد اول از او بطور فراوان تشکر می کند و هر دو راهشان را به طرف مسجد ادامه می دهند. همین که به مسجد رسیدند، مرد اول از مرد چراغ بدست در خواست می کند تا به مسجد وارد شود و با او نماز بخواند.
مرد دوم از رفتن به داخل مسجد خودداری می کند.
مرد اول درخواستش را دوبار دیگر تکرار می کند و مجدداً همان جواب را می شنود.
مرد اول سوال می کند که چرا او نمی خواهد وارد مسجد شود و نماز بخواند.
مرد دوم پاسخ داد: من شیطان هستم.
شیطان در ادامه توضیح می دهد:
من شما را در راه به مسجد دیدم و این من بودم که باعث زمین خوردن شما شدم.
بنا براین، من سالم رسیدن شما را به خانه خدا (مسجد) مطمئن ساختم